دیروز
خیلی غمگین بودم ، اصلا انگار با همه ی روزها فرق داشت
بیشتر
کلافه بودم و حوصله حرف زدن و دیدن کسی رو نداشتم
دیروز
تولدم بود!
دلم
میخواست رو تختم دراز بکشم و اتاقم تاریک
باشه و آهنگهای آروم گوش کنم
اما
تمام مدت برای ناراحت نکردن مامان،رفتم پیشش و به حرفاش که با لذت از نوزادیم
تعریف میکرد گوش دادم
آخرش
که برگشتم تو اتاق به این فکر میکردم که اون بچه ی " آروم و بی دردسر که هیچ
اذیتی برای مامانش نداشت" چطوری تبدیل شد به این بچه ی " کسل کننده یِ
همیشه کلافه و بی حوصله "
دلم
برای مامانم سوخت!
·
* بیست و چهار سالم تموم شد !